یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،
شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است .
آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،
در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف
کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،
اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای صف بود پرسید: